حوصله ام هست
اما
شرجی نیست
که قصه وار برایت بخوانم
فردا دوباره باید برگردم به سیاه چال...
البته اینجا رو هم دوست ندارم...
دوست داشتم خانواده ام اونجا باشن...
و من بی دغدغه نبودنشان کارم و انجام میدادم...
هنوز هیچ خبر جدی نیست..
تنها یی امان همه را بریده..
نفس در سینه حبس شده...
گلو بریده از فریاد
و
زمین خسته از نبودن...
راستی یه فضول پیدا شده
نمیدونم کیه
ولی هر کی هست
دوامی نداره
اینجا فقط سهمه منه...
پس مزاحم نشو...
بدصفت...برچسب : نویسنده : khateratemann97 بازدید : 112