امروز بچه ها رفتن سراغ کارهاشون....
من و زهرا موندیم ...
گفتن تو چرا نرفتی گفتم من انجام دادم....
عصر رفتیم منزل حاجی مراسم یادبود براش گرفته بودن
تا نشستم
دخترش امد سمت کیفم و دست کرد تو کیفم...
به تسبیح توی کیفم بود بهش دادم کمی بغلش کردم
خدایا نو ۶ ماهگی بی پدر شدن خیلی سخته...
واقعا خودت استقامت و صبر میدی ...
من خیلی ناراحتم ...
اونجا روضه مادر رو خوندن...
میخواستم بگم ما هم شکسته شدیم ..
بدصفت...برچسب : نویسنده : khateratemann97 بازدید : 24