۰۸۳۰

ساخت وبلاگ

امروز بچه ها رفتن سراغ کارهاشون....

من و زهرا موندیم ...

گفتن تو چرا نرفتی گفتم من انجام دادم....

عصر رفتیم منزل حاجی مراسم یادبود براش گرفته بودن

تا نشستم

دخترش امد سمت کیفم و دست کرد تو کیفم...

به تسبیح توی کیفم بود بهش دادم کمی بغلش کردم

خدایا نو ۶ ماهگی بی پدر شدن خیلی سخته...

واقعا خودت استقامت و صبر میدی ...

من خیلی ناراحتم ...

اونجا روضه مادر رو خوندن...

میخواستم بگم ما هم شکسته شدیم ..

بدصفت...
ما را در سایت بدصفت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khateratemann97 بازدید : 24 تاريخ : چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت: 13:39